شیر و مزرعه

روزی یک شیر وارد حیاط یک مزرعه شد. کشاورز که شیر را دید در را بست تا او را بگیرد. شیر که برگشت و دید راه فراری ندارد به سمت گوسفندان رفت و همه آنها را کشت و بعد به سراغ گاوها رفت و آنها را هم کشت. کشاورز که صحنه را دید نگران جان خود شد و در را باز کرد و شیر فرار کرد و رفت. کشاورز که از مردن گاو وگوسفندانش ناراحت بود و ناله می کرد. زن او که همه اتفاق را دیده بود رو به او کرد و گفت: خدا جای حق نشسته، تو که با شنیدن صدای نعره شیر از دور زانوهایت می لرزد چطور فکر کردی که می توانی او را بگیری؟

همه ما تجربه کرده ایم که وقتی اول سال است کلی برنامه ریزی می کنیم و هیچکدام را انجام نمی دهیم چون در لحظه برنامه ریزی خوشبین می شویم.

همه ما تجربه کرده ایم که تصمیم گرفته ایم صبح زودتر بیدار شویم ولی صبح که بیدار شده ایم دیده ایم سخت است و خوابیده ایم.

همه ما خواسته ایم که بیشتر مطالعه کنیم و کمتر غذا بخوریم اما زمان اجرا که رسیده انجامش نداده ایم یا یکی دو بار انجامش داده ایم.

نکته را گرفتید درسته؟

نکته 1: یک منِ الان داریم و یک منِ آینده. منِ الان تصمیم می گیرد و برنامه ریزی می کند و به فکر خوشی و راحتی خودش است و منِ آینده کسی است که قرار است تمام زحمت ها را بکشید. وقتی زمان می گذرد و آینده می رسد من الان باید کار را انجام دهد و آن لحظه سختی کار را متوجه می شویم و اگر سختی ها را در نظر نگرفته باشیم باز هم داستان تکرار می شود.

نکته 2: همه ما می دانیم که خیلی از کارها و اقدامات از یک فاصله امن چقدر اشتباه هستند اما در لحظه مقرر وسوسه می شویم. این جزو انسانی ترین اتفاقات زندگی است اما مقاومت کردن دربرابر آن می تواند پرثمر باشد.

پینوشت: داستان از اسوپ (Aesop)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *