پهلوان و کک

روزی در یونان قدیم پهلوانی با پاهای لخت دراز کشیده بود که ککی بروی پایش پرید و او را گزید، پهلوان داد زد و از هرکول کمک خواست. وقتی بار دوم کک او را گزید برگشت به هرکول گفت: تو که وقتی یک کک کوچک مرا می گزد کمک نمی کنی، وقتی دشمن بزرگی حمله کند چه کاری خواهی کرد؟

داستان خیلی از دوستان و همکاران ما وقتی کمک می خواهند داستان این پهلوان است.

یکجایی داشتم می خواندم که روان انسان حجم ترنزکشن را نمی فهمد و تعداد دفعات را می فهمد، پس اگر کک نیشمان زد شاید بتوانیم تحمل کنیم تا زمانی که شیر به سراغمان آمد کسی باشد که کمک مان کند.

پینوشت: حکایت از اسوپ Aesop

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *