در هوای نم و مه گرفته یک صبح پاییزی وسط جنگل پیرمرد نفس عمیقی را با هیجان به داخل کشید و حبس کرد
تفنگ را سفت به شانه اش فشار داد و از نوک مگسک بدنبال آهو در بین بوته ها گشت و روی آن متمرکز ماند
دست هایش به شدت می لرزید تمام فوت و فن هایی که از بچگی آموخته بود را بیاد آورد دست هایش را شل کرد یک لحظه روی هدف قفل کرد و ….. بووووم
آهو مثل بادی از میان موهای دختربچه ای از بین بوته ها به سرعت گذشت و در جنگل غیب شد
این هفته پنجمین باری بود که پیرمرد شکارش را از دست میداد و خانواده اش باید نان خالی می خوردند و او شرمنده و دست خالی به خانه باز می گشت.
او به وظیفه اش آگاه بود و از آن شانه خالی نمی کرد و حاضر بود دوباره و دوباره و دوباره دنبال آهو برود تا از نفس بیافتد و همین کار را هم کرده بود و الان باید به خانه باز می گشت، دست خالی به خانه باز می گشت.
او ناراحت بود و با خودش راحت، می دانست که فردا دوباره به جنگل خواهد آمد، دوباره دنبال آهوی دیگری خواهد گشت و دوباره تیرش خطا خواهد رفت.
او یاد گرفته بود برای شکار به جنگل برگردد، او یادگرفته بود که بهترین شکارچی ها هم تیرشان خطا می رود، او یاد گرفته بود گاهی تقدیر آهو پیروز می شود و گاهی تقدیر به آهو و اینها را می دانست.
او خودش را بخاطر اینکه انسان است، بخاطر اینکه اشتباه می کند، بخاطر اینکه شرمنده می شود بخشیده بود، او یاد گرفته بود با خودش مهربان باشد و در دلش امیدوار بماند و به خودش دوباره فرصت بدهد، بارها و بارها و این مسیری بود که او را تا اینجا آورده بود، شاید برخی از مواقع بدشانس باشد اما او هیچگاه بدون نتیجه نمانده و همیشه چرخ زندگیش چرخیده است.
پینوشت:
در اکثر کارهایی که عدم قطعیت بالاست، اشتباه کردن ناگزیر است و در خیلی از جنبه های زندگی عدم قطعیت بالاست و گریزی از اشتباه کردن نیست. ما باید به خودمان هزاران بار فرصت دوباره بدهیم و پیش برویم و اینکار را با شفقت به خودمان انجام بدهیم و بدانیم که تمام این دوباره و دوباره تلاش کردن ها نهایتا ما را به خواسته مان خواهد رساند.