دیشب بنا به ضرورتی که پیش آمده بود از خیابان ولیعصر به سمت میدان تجریش می رفتم
بالاتر از پارک وی ترافیک سنگین بود و هرچه جلوتر می رفتیم سنگینتر می شد.
تا اینکه در جایی از مسیر خیابان قفل شد ، ظاهرا اتفاقی افتاده بود
از دور فقط می شد ماموران را دید و بقیه چیزهای قابل دیدن درخت های ولیعصر و ترافیک خیابان بوند
مدتی متوقف ماندیم و کمی بعد مردم شروع کردن به بوق زدن و من هم چندباری بوق زدم
صدای بوق از آن بوق هایی بود که وقتی رانندگی بد کسی ما را می ترساند.
بووووووووووووق بوووووووووووووق
متوجه شدم ظاهرا مامورها کاری کرده اند من هم بوق زدم
یک مامور ضد شورش پریشان با نقاب مخصوص که کل صورتش را پوشانده بود به سمت ما دوید و از بین آن همه آدم مستقیم به سمت من آمد و کلتش را جلوی صورتم گرفت و گفت بوق نزن.
جلوتر که آمدیم متوجه شدیم که شیشه چند ماشین را شکسته اند و چیز بیشتر ندیدیم.
ولی از دیشب نتوانستم به چند مورد فکر نکنم:
1- من حتی اگر اعتراض می کردم به جایی یا کسی که آسیب نمی زدم چرا باید تهدید می شدم؟ اگر خیابان خلوت تر بود مامور فقط به تهدید کردن بسنده می کرد؟ از چه چیزی ترسیده بود؟ از چه چیزی دفاع می کرد؟
2- آرزو می کردم کاش اونکسی که اسلحه رو جلوی صورتم گرفت انگلیسی حرف می زد یا روسی یا به هر زبانی که ایرانی نیست ، نمی توان به این فکر کنم کسی مثل خود من که پدر ، مادر ، دوستانی دارد و در این جامعه زندگی می کند بدون دلیل یا با دلیل بخواهد منِ شهروند عادی غیر مسلح را اینگونه تهدید کند. او بعد از کار برای دوستانش چه تعریف می کند؟ واقعا مرا شورشی می دید؟ آیا از کارش و از خودش راضی است؟
3- اگر واقعا شعاری می دادم و یا اعتراضی می کردم چه رفتاری با من میشد؟ می گذاشتند به خانه برگردم؟ می گذاشتند زنده بمانم؟
4-شایعه شده که می گویند رهبر فوت شده ، من آدم سیاسی نیستم و وقت پیگیری خبرها را ندارم. اما با رفتار دیشب احساس کردم که حتی اگر سران مملکت کاملا سرحال و زنده هم باشند چیزی درون آنها مرده که اجازه می دهند یا دستور می دهند چنین رفتاری با ما بشود.
5- خبرهای بدی درباره سرکوب شدید معترضین با روش نفوذ بسیجی ها با لباس شخصی ، شناسایی و دستگیری ، می شنیدم. خبرهایی که می گویند مردم نیستند که بانک آتش می زنند ،بسیجیها هستند ، تا بهانه کافی برای کتک زدن معترضین را داشته باشند. اما باور نمی کردم ولی با رفتار دیشب این شنیده ها از ذهنم بیرون نمی رود.
پینوشت: ناراحت و خشمگینم. زندگی یک کارآفرین همیشه پر از مه غلیظ عدم قطعیت است و با شرایط همیشه حساس کنونی که حساستر شده مه را حس نمی کنم دیوار می بینم.